رهارها، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

رها

به سوی سبزوار و مشهد

ما دقیقاً یک هفته در تهران ماندیم. مامانم به اداره بیمه رفت. اول دی ماه مرخصی مامانی تمام میشود و باید منو توی مهد بگذارد . اما مامانم فکر میکند که من هنوز آماده نیستم و به همین دلیل به شرکت رفت و سه ماه مرخصی بدون حقوق گرفت.   و در کمال شادی ما برای یک سفر سه هفته ای به سمت سبزوار و مشهد حرکت کردیم. بابا برای من یک جای خیلی راحت آماده کرد.       جمعه 29 آذر ماه مامان تا ظهر کلاس داشت و بابا در یک حرکت ایثارگرانه به سرعت ما را به سبزوار رساند و خودش همان شب به تهران بازگشت شب یلدا را در خانه مادرجون بودیم و خیلی خوش گذشت اما جای بابا خیلی خیلی خالی بود. روز اربعین بابایی و مامانی و عمه...
13 دی 1392

پیشرفت

و اما در ادامه پشرفتها و موفقیت های من ... از اربعین میتوانم سینه خیز بروم. و مامانم مجبور است وسایل خطر ناک را از دسترس من دور نگه دارد.     به شش ماهگی نزدیک میشویم و من 8 کیلوگرم شده ام.     وعلاقه عجیبی به گرفتن مچ پاهایم دارم. و نیز علاقه شدیدی به خوردن نایلون حاوی دستمال کاغذی دارم.     ...
12 دی 1392

عقیقه رها

دایی امیر و آقاجون هرسال در بیست و هشتم صفر شله نذری می پزند. امسال یکی از گوسفند ها برای عقیقه من قربانی میشود.آخی نازی اینم گوسفندی که تقزیباً 10 برابر من هست .آخی نازی      و اما عکسهایی از برنامه شله پزان.البته هوا خیلی سرد است و ورود من به حیاط ممنوع..       ساعت 3 بامداد هست و تازه خانمها اجازه پیدا کردند دیگ شله را هم بزنند.   همگی خسته نباشید     و تعدادی از نوه های خانواده به همراه زن دایی نسرین در شب  چهل و هشتم   ...
12 دی 1392

مشهد و باز هم ...

مامان جمعه ششم دی ماه دوباره کلاس داشت و این بار دایی مجید و زن دایی فاطمه در کمال فداکاری از من نگهداری کردند. و عزیز وقتی فهمید که من شیرخشک نمی خورم به من حلیم داد و من خیلی خوردم. خوشمزه بود.       وقتی بزرگ شدم یادم بندازید یه بار بچتونو نگه دارم   ...
12 دی 1392

بابایی و رها

بابام در پایان هفته دوم به اصفهان اومد و مامانم حسابی شوکه شد. چون به جای چهارشنبه شب،سه شنبه شب اومد و ما خیلی خوشحال شدیم. به نظر بابام من خیلی بزرگ شدم.     بابایی دوست دارم   و ما به تهران برگشتیم ...
5 دی 1392

پایان سفر به اصفهان

عکس هایی از سفر به اصفهان خاله ام منو ساندویچ کرد.   روز پنجشنبه بود و هوا  کمی سرد        با رسول کشتی گرفتم و برنده شدم       با فاطمه بازی کردم     خرید کردیم     و...     خرمالو خوردم     خوش گذشت   ...
5 دی 1392

یک روز بدون مامان

جمعه بیست و دوم آذر ماه مامانم به تهران رفت و منو توی خانه خاله جانم جا گذاشت! بله دقیقاً مامانم ساعت 11 پنجشنبه شب رفت و ساعت 10 جمعه برگشت و به من خیلی سخت گذشت خاله ام تا صبح نخوابید که مبادا یک وقت من بیدار شم و گریه کنم و من تا صبح یک شیشه شیر خوردم و حسابی خوابیدم. به ظهر نکشیده شیشه دوم هم خالی شد و خاله ام نگران شد که اگر همه شیری که مامانم گذاشته تمام شود چه کنیم   این شد که برام حریره بادوم درست کرد.و این اولین باری بود که من رسما شروع به غذا خوردن کردم. اصلا خوشم نیومد اخه  فقط یک پیاله بود .من که سیر نشدم.       من هنوز هم گشنمه!   و با هماهنگی ...
5 دی 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رها می باشد